با دوستام بودیم...
تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد
گفت: خانم...خانم...تورو خدا یه لواشک ازم بخر
نگاش کردم... چشاشو دوس داشتم...
دوباره گفت: خانم...اگه 4 تا بخری تخفیف هم بهت میدم....!!
بهش گفتم اسمت چیه؟؟کلاس چندمی؟
گفت فاطمه...! میرم چهارم...! اگه نمیخری برم...!
گفتم میخرم ازت صبر کن...!
بقیه دوستام بیان همشو ازت میخریم...!
مامان بابات کجان فاطمه...؟
گفت بابام مرده ..مامانم مریضه...!
من و داداشم لواشک میفروشیم..!
دوستام همه رسیدن همه ازش لواشک خریدیم خیلی خوشحال شده بود!
میخندید...!
از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا...!
از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم
دوستم گفت فاطمه میزاری ازت یه عکس بگیرم؟
گفت باشه اگه 500 تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم!!!
گفتم فاطمهههه ..دیگه این حرف و نزنیااا!
خیلی ناراحت شدم ازش سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت...!
وقتی داشت میرفت نگاش میکردم...!
نه به الانش ..نه به ظاهرش ..به آینده ای که در انتظاره این دختره نگاه میکردم...!
و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...!!
هیچی ندارم بگم:(((

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: